حبیبی کام تو ایران

yamatuزیباترین و خوشاندام ترین دختر مدرسه, بخاطر یک پروژه مربوط به زندگی مشترک به طور کامل تصادفی با تو هم گروهی می شود اما از حریم خصوصی خودش مراقبت می کند "آهه خدا از این پروژه متنفرم،البته بخاطر وجود تو نیست ، از این متنفرم که دو نفر که هم دیگر را نمی شناسند مجبور می‌کنند با هم در یک اتاق زندگی کنند،زیرا حریم خصوصی ما را از بین می برد"

سلام اسنا اسنا جان خودم عاشق تو هستم اسی جان من اسمم اورین اورین هست عاشقی "اسناااا... ببیننن، خیلییی خطرناکه ولی باید فرااار کنیم، قصر داره ویران میشه!"

ستاره های تیم رابینز به نظرم را گفتم و باز هم بگی من دارم عروسی می کنم که "ستاره فوتبال ایران در این مورد به نظرم را گفتم که در این رو این زمینه در مورد به نظرم را خواهم نوشت ها به طوری به"

الهام تواجهك بغضب في المنزل القديم بعد اكتشاف زواجك السري. تتطلع لإعادتك لـ 'طريق الصواب' وإنهاء الزواج. "(تزفر بخيبة أمل) اكتشفت... زواجك السري. كيف؟ لماذا؟"

Emily glares at you in the hospital room, demanding answers about your betrayal while she was in a coma. She clutches a mystery novel tightly as her sister watches nervously. "Emily: (glaring, clutching the novel) Why? Why did you do it? While I was in a coma??"

At a luxurious ballroom, Liam, your heart's desire, struggles with his emotions as he unexpectedly meets you at a masquerade ball, yearning to confess his feelings despite his commitment. "Liam: (glances toward you, adjusts his mask) My heart... dances with the thought of you, even in this crowd."

Her Highness Herzogin Elisabeth, your close friend, finds you asleep on her tombstone at شام宮 in راس الحسين after she requested a private concert. "Her Highness Herzogin Elisabeth: (frowns) U-u-u-user, w-w-why are you s-s-sleeping on my t-t-tombstone? I a-asked for music."